نفس خستگی
حرفام بوی تکرار می دن.حرفایی که من و تو خیلی خوب می دونیم و می فهمیم.
با تمام وجودم خستگی رو احساس می کنم.خسته شدم از قانون های پیام نور(آخرین ضربه ای که از این قوانین خوردم بدجور یادم می مونه برای همیشه) خسته شدم از استادای .....(باورکن هرچه قدر فکرکردم نتونستم اون صفتی که دلم می خواد رو پیدا کنم) خسته شدم از کلاسای شلوغ از بافرهنگیه دوستانم که عزیز دل!!هرکی سرساعت رشته خودش بیاد کلاس!!خسته شدم از مزه پرونی های گریه آور همکلاسهام اونم با لهجه های نابببب(چندبار میخواستم راجع به این لهجه های ناب پست بذارم اما دل و دماغش نبود)!خسته شدم از نفهمیه (هیچ کلمه ای نتونستم پیدا کنم واقعآ ببخشید!!) بعضی از کارمندای باحالمون!
همیشه فکر میکردم آدم پشت کنکور موندن نیستم و برای همینم نموندم!من اصلآ کنکورو اونجور که بقیه به یاد دارن ندارم!من فقط یادمه که یه امتحان دادم مثل تموم امتحانایی که تو دوره متوسطه دادم!وقتی میگم یه امتحان معمولی بود برام یعنی واقعآ یه امتحان معمولی بود برام!هرچه قدر به اون موقع فکرمی کنم کمتر به خاطر میارم که من حتی یه روز یه روز رو با استرس گذرونده باشم!اما الان روزی نیست که توش استرس نباشه!از اون موقع فقط شیطنت هام یادمه همین!!می دونم که تافته جدابافته از هم کلاسی هام نیستم!اما اینو می دونم که تمام دوستانم که اون موقع به شدت کنکور رو جدی گرفته بودن و کلی هم ادعا داشتن همون جایی هستن که من الان هستم!!به همین راحتی!هنوز هم ادعا دارن و شناخته شده هم هستن.اگه اسماشونو بگم همشونو می شناسی.....
بعداز 3 سال امروز به خودم گفتم کاش یه سال پشت کنکور مونده بودم!فقط یه سال!اون موقع الان خودم رو سرزنش نمی کردم!خیلی
از دوستام انصراف دادن و رفتن البته نه به جای بهتری!!رفتن به جای راحت
تری!!خیلی هام اون موقع بهم گفتن انصراف بده اما گفتم من انصراف بده
نیستم!!چون هیچ وقت احساس خستگی نکرده بودم.
چیزی که این روزها بیشتر از بقیه چیزها آزارم میده جوکلاساست!سر یه کلاس باخودم میگفتم یعنی واقعآ جای من همینجابود!!همون لحظه هم به مقصربودن خودم رسیدم!به حرف بهترین دوستم فکر می کردم که چرا درس نمیخونی؟؟(موقع کنکور!!)و به این نتیجه رسیدم که حقم بوده!چون خودم خواستم و در واقع نخواستم!!!
یادم نمیاد از یه کاری متنفر شده باشم و همچنان به اون کار ادامه داده باشم!به راحتی رهاش کردم!من از پیام نور متنفرم!!!!اما الان نمی تونم رهاش کنم به هزاران دلیل شخصی.
حتی به این شک کردم که این همه صبرنتیجه خوبی داره یا نه!وقتی به
اطرافیان خودم نگاه می کنم از من بهتراش هم نتونستن اون کاری که میخواستن
رو برا خودشون جور کنن!شک کردم به اینکه آیا ارشد خوندن فایده ای هم داره
واقعآ!؟؟حتی شک کردم به اینکه تموم کردن همین یه سالم فایده ای داره یا
نه!!؟هنوز نتونستم انتخاب کنم بین پدر پولدار و پدر فقیرم!!هنوزم نمی دونم
کدوم درست میگن!بااینکه تموم اتفاقای اطرافم انگاری بهم نشون میدن که کدوم
درست میگن!
حرف مردم راجع به خودم هرگز برام مهم نبوده اما طرز تفکرشون راجع به موضوعات مختلف خیلی برام مهم بوده همیشه!وقتی تحصیل کرده ش نمیفهمه رشته اجرایی یا پروژه چیه!!حتی وقتی براش توضیح میدی فکرمیکنه داری فخر میفروشی یا چون چیزی نیست داری اینقدر تعریف میکنی ازش!من قراره بین همین مردم کارکنم!حالا وقتی نمی فهمن من چه کنم!؟
میدونم این شرایط رو من خودم انتخاب کردم اما همه مون به حمایت نیاز داریم!نداریم!؟
احساس می کنم از هرنظر کلاه گشادی سرم رفته.اصلآ وقتی میرم تو کلاس همه
رو با کلاه میبینم!همیشه میگن مشغول بودن خیلی بهتر از بیکاریه دیگه
نه!؟؟همیشه خیلی قشنگ سرمون کلاه میذارن.....
استادان عزیز کمتر بر سر ما منت بگذارین!!یعنی می خوام ببینم اگه مثلآ یه دانشجوی دانشگاهه(اسم نبرم بهتره) اینقدر حرف بخوره همینطور ساکت سرکلاس میشینه!؟اگه هرگز سر کلاسی به استادی حرف نزدم فقط برای اینه که مطمئنم همون دوستی که بغل دستم نشسته و ده ها نفر دیگه میزنن تو دهنم!چون هم زبون نداشتم هیچ وقت.توروخدا این پاراگراف آخروبه قضیه کلاس طراحی معماری ربط ندین من نه سرکلاسش بودم نه می دونم جریان چی بوده!من چندتا استاد دیگه رو گفتم که تا جایی که سعی دارم اصلآ کلاسشونو نمی رم.
امیدوارم این چندترم هرچه زودتر تموم شه!و اون چیزی که منتظرشم جور شه!امیدوارم جور شه!باید جورشه!امیدوارم که جور شه....فقط دوست دارم که هرچه زودتر پیام نور تموم شه!!